کد مطلب:254025 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:260

به سوی بغداد
یحیی بن هرثمه تصور می كرد اشتیاق مردم به امام، به مدینه منحصر می شود و در خارج این شهر دیگر كسی وی را نمی شناسد كه تكریمش كند، اما ورود امام به بغداد و استقبال قشر های مختلف مردم و والی این شهر كه به طور طبیعی به مقتضای منصب خود از چهره های نزدیك و مورد اعتماد متوكل به شمار می آمد، فرصتی بود تا فرمانده نظامی حكومت در باورهای نادرست خود تجدید نظر كند.

اسحاق بن ابراهیم طاطری، والی بغداد، با آگاهی از خبر ورود امام(ع) به این شهر همراه فرماندهان رجال مملكتی و كارگزاران به استقبال حضرت آمد. خضر بن محمد بزاز می گوید: برای انجام كاری از خانه بیرون رفتم و چون به پل بغداد رسیدم، جمعیت انبوهی را دیدم كه در نقطه ای جمع شده اند و ورود امام را شادباش می گویند. سپس حضرت را دیدم كه از پل عبور كرده؛ در حالی كه جمعیت پیشاپیش و پشت سر او در حركت بودند. در داخل شهر نیز سیل جمعیت از هر كوی و برزن راه افتاده بود؛ در حالی كه همه می گفتند: این است همان انسانی كه باید رهبر مردم باشد، اوست فرزند پیامبر و وارث دانش فرستادگان الهی. این استقبال كم سابقه مردم بغداد سبب گردید كه عوامل حكومتی دیگر اجازه ندهند حضرت در شهر ها و آبادی های مسیر توقف كند.

شگفت آنكه والی بغداد به فرزند هرثمه گفت: این مرد فرزند رسول خدا(ص) و متوكل كسی است كه تو او را بهتر می شناسی و چنانچه این خلیفه را بر كشتن امام ترغیب كنی، بدون تردید رسول خدا(ص) دشمن تو خواهد بود. یحیی در پاسخ گفت: سوگند به خداوند، جز خوبی چیزی در او سراغ ندارم. [1] .

امام در بغداد در موضعی به نام الیاسریه توقف كرد و در این مكان استاندار بغداد به حضور او رسید. اسحاق تمایل مردم آن دیار را در دیدار و زیارت امام وصف ناشدنی ذكر می كند و برای او بسیار تأمل برانگیز بود كه علی رغم تبلیغات ماهرانه دستگاه خلافت علیه امام، باز هم مردم به ولایت علوی علاقه داشتند. [2] .

امام هادی(ع) یك بار هم از طریق طی الارض به بغداد رفته است. صفار با سند از اسحاق جلاب نقل می كند كه گفت: برای امام هادی(ع) گوسفندانی خریدم، پس مرا خواست و در منزلش مرا به اصطبل وسیعی كه نمی شناختم، برد و در آنجا گوسفندان را در میان كسانی كه او دستور می داد، تقسیم كردم. سپس اجازه خواستم تا نزد مادرم به بغداد بازگردم. آن روز، روز ترویه بود. امام به من نوشت: فردا نزد ما باش و سپس برو. پذیرفتم و ماندم. چون عرفه فرارسید، نزد حضرت بودم و شب عید قربان را در ایوان خانه اش گذرانیدم. چون سحر شد، حضرت نزدم آمد و فرمود: اسحاق! برخیز، و من برخاستم. تا چشم گشودم، خود را جلوی خانه ام در بغداد دیدم و خدمت مادرم رسیدم و در جمع یارانم قرار گرفتم و به آنان گفتم روز عرفه در سامرا بودم و روز عید به بغداد آمدم. [3] .


[1] مروج الذهب.

[2] زندگي دوازده امام، هاشم معروف حسني، ترجمه محمد رخشنده، ج2، ص488؛ سيري در تاريخ امام هادي(ع)، اميد اميدوار، ص17ـ 16؛ امام هادي و نهضت علويان، ص157؛ سيره ي پيشوايان، مهدي پيشوائي، ص581.

[3] فرهنگ جامع سخنان امام هادي، ص207.